روزهای انتظار روزهای سختی است
دایما برایش نامه می نویسی، و به هیچ آدرسی پست
نمی کنی. نمی دانی که آیا این نامه ها روزی به دستش می رسد یا نه...
گاه و بی گاه به حافظ تفال می زنی و میخوانی:
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور...
ناخواسته شاعر می شوی، برایش شعر می گویی و هی
قربان صدقه اش می روی، بدون آن که خودش بشنود یا بفهمد که چه ها برایش سروده ای و
گفته ای...
لحظه ی رسیدنتان به هم و وصل دوباره را، در ذهنت
مرور می کنی. خودت را تصور میکنی که با یک دسته گل رز قرمز به انتظارش ایستاده ای.
عطر رزها ناخود آگاه در مشامت می پیچد و احساس می کنی دنیا گلستان شده است...
انتظار داری که صدایت کند و تو برگردی و گل ها
را تقدیمش کنی و بعد هم از شوق گریه کنی، اشک از چشمانت جاری می شود...
اما یکباره صدای شرشر باران، تو را به خودت می
آورد. اشک های داغت را از صورتت پاک می کنی و از پشت پنجره به آسمان و گریه اش
خیره می شوی...
تصمیم میگیری برای هزارمین بار به دنبالش بروی.
چکمه و بارانی ات را می پوشی و چترت را دست میگیری. زیر باران میروی. صدای برخورد قطره
های درشت باران با چتر و بارانی ات را نادیده میگیری و باز هم به فکر فرو میروی و
در خیال با او هم قدم می شوی. نا خود آگاه می خندی و نبودنش را به یاد می آوری...
اگر بود چقدر خوب بود و چقدر خوشحال بودی...
به خودت می آیی و میبینی از پیچ خیابان گذشته
ای. به پشت سر نگاه میکنی و میبنی خیلی راه آمده ای اما هنوز هم به دلدارت نرسیده
ای...
پاهایت همچنان تمنای پیمودن مسیری جدید را دارند
تا شاید به وصل برسند اما عقلت می گوید برگرد، تو با این راه رفتن ها فقط از خودت
دور تر می شوی...
روزهای انتظار می گذرند و تو همچنان نامه می
نویسی و نامه می نویسی و نامه می نویسی...
کم کم به نبودنش و به تنها بودنت کمتر فکر می
کنی، سعی می کنی خودت را سرگرم کنی. حتی گاهی از دستش دلخور می شوی که چرا منتظرت
گذاشته و برنگشته...